اشعار حمله به بیت ولایت
درست لحظه ي برخورد داس با ساقه
صداي مرگ به گوش درخت مي آيد
به گوش داس صدايي نمي رسد ، امّا
به گوش باغ خروش درخت مي آيد
درست مثل همان ساقه ي غيور و رشيد
به کوچه مادر سادات تا هويدا شد
به ضربه هاي چهل ديو داس بدست
چنان درخت وجود شکسته اش تا شد
همين که در وسط کوچه برگريزان شد
صداي پاي شياطين به آسمان پيچيد
طنين خش خش برگي که زير پا افتاد
طناب غم شد و بر دست باغبان پيچيد
و دست بسته که بوده، بجز امامي که
کنار هيبت او قدّ کوه خم مي شد
و ذوالفقار علي تا برقص مي آمد
وجود دور و بر او پر از عدم مي شد
نبست دست علي را کسي بجز دنيا
که جلوه اش بخدا اولّي و دوّمي اند
تبر بدوش کنار سکوت و صبر علي
پي شکست غرور نجيب فاطمي اند
غرور فاطمه را دست کم نگير، ببين
چگونه پاي علي شاخ و بال مي ريزد
علي که بسته دودستش، فقط ز ديده ي خود
براي فاطمه اشکي زلال مي ريزد
غم بزرگ پيمبر دوباره اوج گرفت
دوباره آب جري شد، دوباره از سر رفت
همينکه فاطمه افتاد توي کوچه، علي
به خويش گفت دوباره زِ ما پيمبر رفت
هميشه آخر اين قصه هاي بغض آلود
شبيه اولشان سختِ سخت مي گردد
بقاي باغ بهايي نداشت جز اينکه
دوباره باغ علي بي درخت مي گردد
امير عظيمي
*********************
تا از صميم دل به علي اقتدا کند
مي خواست جان خسته ي خود را فدا کند
داني چرا به پشت در آمد گل نبي ؟
گلچين مگر ز ساحت قدسش حيا کند
جمعي شکسته عهد به او حمله ور شدند
مردانه ماند تا که به عهدش وفا کند
مادر ، زني نبود که بي خود فغان کند
پرسش ز در نما ، ز چه اين سان نوا کند ؟
فضه سريع جانب در مي دويد و ما ...
... حيران ، پدر کجاست ؟ چرا پا به پا کند ؟
شداد شهر خواست دروغين بهشت خود
بر روي خون کوثر قرآن بنا کند
ديگر به خنده لب نگشود آن فرشته خو
ديگر کسي نديد ز رخ پرده وا کند
آنکه دعاش پيش خدا مستجاب بود
از بهر مرگ خويش چرا التجا کند ؟
گيرم نخواست تا که ز جايش شود بلند
گيرم نخواست مسئلت از حق شفا کند
آنکه تمام شب به خودش يک دعا نکرد
ديگر چرا به خصم سيه دل دعا کند ؟
امن يجيب ما ز چه سودي بر او نکرد ؟
مادر چرا هماره اجل را صدا کند ؟
شايد به خاطر دل ما منصرف شود
ترک سفر کند گل حيدر ... خدا کند
سيد محمد مير هاشمي
*********************
در کنده شد از جا و سر شعله زدن داشت
از هيزم از آتش و از درد سخن داشت
شد سرخ به جاي همه از فرط خجالت
ميخي که نگاهي به من و گريه من داشت
برخواست کمر بند علي مانده به دستش
انگار نه انگار که صد زخم به تن داشت
وقتي که جماعت به سرش ريخت زمين خورد
وقتي که زمين خورد نگاهي به حسن داشت
جا پاي مغيره به روي چادرش افتاد
ازسينه خوردش خبري مطمئنن داشت
در خانه و در کوچه و حتي در مسجد
اي واي که قنفذ همه جا دست بزن داشت
اين دست شکستن عرق شهر درآورد
اين طور کشيدن به خدا داد زدن داشت
كابوس نميكرد رها حال حسن را
يک عمر فقط ناله نامرد نزن داشت
مانند حسينش شده محسن جگرش سوخت
مي گفت علي محسن ما کاش کفن داشت
حسن لطفي
*********************
سخت است در آتش کسي با سر بيافتد
يا شعله اي با ياس وقتي در بيافتد
سخت است وقتي سينه يک در لگد خورد
با آنهمه سنگيني يکجا در بيافتد
سخت است جاي دست شلاقي مه آلود
برگونه ياسي که شد پرپر بيافتد
سخت است که اين اتفاق آنهم مدينه
با يادگار باغ پيغمبر بيافتد
سخت است وقتي بين خانه يک طنابي
بر دست هاي فاتح خيبر بيافتد
سخت است وقتي دست حيدر در طناب است
لشکر به جان بازوي مادر بيافتد
جاي تعجب نيست بعد از اينهمه درد
صد مرتبه روي زمين دختر بيافتد
حالا بگو با ديدن اينقدر ماتم
جا دارد از پا ساقي کوثر بيافتد
**
بعد از گذشت چند سال از اين مصيبت
جاداشت از فرزند زهرا سر بيافتد
بعد از علي اکبر و عباس و قاسم
وقتش رسيد از نيزه اي اصغر بيافتد
مهدي نظري
موضوعات مرتبط: حمله به بیت مولا
برچسبها: اشعار حمله به بیت ولایت مهدی وحیدی